آرشامآرشام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

آرشام پسملی

تعطیلات آخر هفته :

پسرم باید بگم که شما هزار ماشاءالله دیگه همه چیز میگی و هر لغت جدیدی رو بهت میگیم سریع یاد میگیری و تکرار میکنی . مثلاٌ تا حالا به لب تاپ میگفتی نانای اما از عصر تا حالا که گفتم اسمش لب تاپ دیگه درست تکرار میکنی. عزیزم دایی مهدی اسمت رو گذاشته زلزله و هر وقت بهت میگیم : دایی مهدی میگه اسم آرشامی چیه خودت تندی میگی زلزله . آرشام جان آخر هفته با مامانی و خاله مهتاب و دایی ها و هستی خوشگله خیلی خوش گذشت و چندین جا رفتیم که یه سری از عکساش و برات میذارم . بقیه عکس ها در ادامه مطلب : آرشام در حال اماده شدن :                    ...
16 مهر 1391

هجده ماهگی پسرم :

آرشام جان هجده ماهگیت مبارک عزیزه مامان هزار ماشاء الله دیگه یکسال و نیمشه و آقا یی شده برای خودش . پسرم امروز بهمراه من و مامانی رفتیم واکسن زدی الهی مامان قربونت بره که اینقدر گریه کردی همینکه وارد مطب خانم دکتر شدیم شروع کردی به گریه کردن و میگفتی مامان بریم آرشامم نمی دونی آقا با این اشک ریختنات و حرف زدن هات با دل مامان چه میکنی . قربونت برم دیگه تا چند وقت راحت شدی ( انشاء الله واکسن بعدی برای مدرسه رفتنته ). عشقم الان که دارم اینا رو برات می نویسم شما از خستگی خوابی و مامان هر چند دقیقه یک بار کنترلت میک...
28 شهريور 1391

عکس بچگی مامان و بابا :

سلام عزیزدلم : قربونت برم که الان تو خواب نازی و مامان هر چند دقیقه یه بار نگات میکنه و قربونه قد و بالات میره آرشام جان خیلی تلاش کردم که یه عکس با کیفیت از بچگی خودم وبابا پیدا کنم که تو وبلاگت بزارم ولی متاسفانه نشد ( یعنی راستش نبود ) یا بی کیفیت بود یا دسته جمعی به هر حال این دو تا رو پیدا کنم ببخشید اگه خوب نشد عکس بچگی بابا محمود عکس بچگی مامان مهناز     ...
21 شهريور 1391

تعطیلات تابستانی سال 91 :

عزیز دلم تعطیلات تابستونی مامان و بابا امسال دو هفته بود و همگیمون کلی ازش لذت بردیم . اینقدر توی این دو هفته بهمون خوش گذشت که فکر کنم بعد از تعطیلات به هر دو مون سخت بگذره . آرشام جان توی این تعطیلات خیلی جاها رفتیم که یکی از اون جاها شمال بود کلی تو دریا آب بازی کردی و یه عالمه هم با مامان فوتبال بازی کردی .پسرم اینم چند تا یادگاری از اون روزها بقیه عکس ها در ادامه مطلب :                             عکس آرشام در حال نگاه کردن به گاوها کنار یه برکه نزدیک شهر رودبار:    &n...
17 شهريور 1391

پسرم در 17 ماهگی :

                                                                عزیزدلم هفده ماهگیت مبارک آرشام جان الان به معنای واقعی آقا و بزرگ شدی ، تمامی کارهات رو با حرف و یا ادا می فهمونی . قربونت برم هر کاری رو که میگم انجام نده رو با کلمه چشم جواب میدی ( مامان به قربون چشم گفتنات ) ولی بعدش هر کاری رو که دوست داری انجام میدی . پسرم عاش...
3 شهريور 1391

یادداشت هایی برای پسرم :

مامان جان روزا که من میرم سرکار گوشی تلفن مامانی اینا رو میدی به مامانی میگی : مامان یعنی زنگ بزنید به مامانم ، خیلی از روزا هم که از شرکت زنگ میزنم بعد از کلی حرف و قربون صدقه رفتن میگم مامان جان بابای کن میگی نه و کلی غر می زنی یعنی قطع نکن ، مامان قربونت بره منم دلم نمی یاد ازت دل بکنم . عزیزدلم چند روز قبل هستی خونه مامانی اینا بوده و داشته تلفتی با خاله مهتاب صحبت میکرده بعد از قطع کردن تلفن تو تلفن بر میداری میدی به مامانی و میگی مامان ( جیگر مامان که تو همه چی میخوای با هستی رقابت کنی )  آرشام جان یاد گرفتی وقتی میگم بع بعی چی میگه ، میگی بع . جوجو چی میگه ، میگی جیک جیک . پیشی چی میگه ، میگی میو . گاو ...
6 مرداد 1391

پسر گلم در 16 ماهگی :

آرشام جان شما الان 16 ماهتونه و کلی کار و حرفای جدید انجام میدی کلمه هایی مثل کارتن ، قطار ، گوجه و یه عالمه چیزای دیگه عزیز دلم جدیداً یه سری حرف پشت سر هم میگی که اینجور موقع ها بابا میگه پسرم داره آلمانی حرف میزنه بخاطر همین کسی متوجه حرفاش نمیشه دورت بگردم که هر بار میگی مامان نمیدونی با دل مامان چه میکنی                         دوست دارم عشقم بقیه عکس ها در ادامه مطلب : ...
28 تير 1391

آرشام در سرزمین عجایب :

پسر گلم امروز بهمراه خاله پروین (دوست مامان ) و آراز کوچولو رفته بودیم سرزمین عجایب ، قربونت برم که پسر خوبی بودی و مامانو اذیت نکردی . عزیزدلم تو سرزمین عجایب بازی می کردی و با سوار شدن روی هر اسباب بازی کلی هیجان زده می شدی بقیه عکس ها در ادامه مطلب :   عکس های آرشام مامان تو سرزمین عجایب : آرشام و آراز پسرهای گل من و خاله پروین   ...
22 تير 1391

روز تولد پسملی:

آرشامی روز جمعه 27/12/89 در بیمارستان آتيه بدنیا آمد دکتر پسرم خانم دکتر فرشته کریمی بود پسری 3.60 کیلو وزن و قدش 50 سانت بود این آقا پسر شیطون شب قبل نذاشت مامان و بابا بخوابند و حدود ساعت 4 صبح راهی بیمارستان شدیم البته مامانی هم همراه ما بود پسرم راس ساعت 7.30 دقیقه صبح به دنیا اومد. وقتی که خانم پرستار توی اتاق عمل پسری رو روی تخت کوچولوش گذاشت و آورد به من نشون داد از خوشحالی اشک از چشمام سرازیر شد . همان روز بترتیب خاله مهتاب ، دایی مهدی ، دایی مرتضی و هستی جیگر و بعد از چند دقیقه آقاجون ، مادر جون و زن عمو رزیتا بهمراه امیر علی کوچولو آمدن دیدن پسر عزیزم ( راستی بابایی رفته بود همدان و تهران نبود ولی صبح به دنی...
9 تير 1391