روزهای ابتدایی تولد آرشام :
آرشامی مدت یک هفته ای که بیمارستان بود من و بابا هرروز 3 الی 4 بار می رفتیم دیدن پسری روز هفتم که رفته بودیم ملاقات ( چهارم فروردین ) بعد از ویزیت خانم دکتر گنجوی ( متخصص کودکان ) گفتند که پسری مرخص است من و بابا چون هیچ کدوم از وسایل پسری رو نبرده بودیم و آمادگی نداشتیم بابا رفت خونه و وسایل آرشام رو آورد پرستارها هم پسری را دادن به من گفتند خانم بچه شما مرخصه ، منم دست و پاهام داشت می لرزید که نکنه این بچه ریزه میزه از دستم بیفته .
روز اولی که آرشامی اومد خونه مامانی اینا مهمون داشتند( دایی حمید و زن دایی پریسا ) بابایی و دایی مرتضی با آقای قصاب اومدن و گوسفند رو جلوی پای پسری کشتند بعد از رفتن به خونه دایی مرتضی اومد و اذان در گوش آقا آرشام گفت .
بعد از چند دقیقه هم مامانی ، دایی مهدی بهمراه دایی حمید وزن دایی پریسا اومدن خونه خودمون
بعد از 2 روز که خونه خودمون به همراه مامانی بودیم رفتیم خونه مامانی اینها و تا نزدیک 30 روز اونجا بودیم و مامانی خیلی خیلی زحمت من و پسری رو کشیدند
هر چند روز یکبار که مامانی آرشام رو می برد حموم این آقا کوچولوی شیطون دیگه برای شیر خوردن هم بیدار نمی شد و غصه عالم می ریخت تو دلمون که این بچه از گشنگی ضعف نکنه .
بعد از 30 روز که رفتیم خونه خودمون روزها دایی مهدی می اومد دنبالمون و ما رو می برد خونه مامانی اینها و عصر بابا می اومد ما رو می برد خونه خودمون .