آرشامآرشام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

آرشام پسملی

آرایشگاه رفتن پسری :

عزیز مامان امروز بهمراه دایی مرتضی رفتیم آرایشگاه و موهای شما رو کوتاه کردیم الهی بمیرم که اینقدر گریه کردی قربونت برم همش بخاطر خودت بود که توی این گرما اینقدر عرق نکنی . اینم یه عکس از پسر ناز مامان : بقیه عکس ها در ادامه مطلب : عکس های آرشامی قبل از رفتن به آرایشگاه : عکس های پسرم بعد از رفتن به آرایشگاه : عزیزدلم میدونی که همه اینها بهانه است تا لحظه به لحظه بزرگ شدنت رو به تصویر بکشم دوست دارم عشق مامان   ...
25 خرداد 1391

اتفاقات کوچک زندگی :

بعد ازحادثه یازدهم سپتامبرکه منجر به فروریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در امریکا شد ، یک شرکت جلسه ایی ترتیب دادو از بازماندگان شرکتهای دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند دلیل خود را ذکر کنند : در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند ! مدیر شرکت آن روز نتوانسته بود به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصاً در کودکستان حضور می یافت . همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که ب...
25 خرداد 1391

مسافرت به شمال :

عزیزدلم چند روز تعطیلی بود و من و شما به همراه مامانی اینا رفتیم شمال بازم بابا سرکار بود و نتونست همراه ما بیاد ( جاش خیلی خالی بود ) مابقی عکس ها در ادامه مطلب : آب بازی آرشام توی یکی از شاخه های فرعی رودخونه سپیدرود: آرشام تو امامزاده طاهر اطراف شهر رودبار : پسرم اینجا به تقلید از مامانی در حال نماز خوندن :  آرشام تو مرکز خرید انزلی ، پسرم این لباس خوشگل رو عمه شهلا برای تولدت برات خریدن وقتی آرشام برای اولین بار دریا رو دید : آرشام در حال ماسه بازی تو ساحل دریای انزلی : عزیزم کم کم ترس ات از دریا ریخت و میخوای بری کنار آب:   دیگه ترس ات ریخت و شروع کردی به آب بازی...
20 خرداد 1391

مسافرت به همدان :

عزیزم چند روز تعطیله و من و بابا تصمیم گرفتیم که بریم همدان راستی توی این سفر عمه سعیده اینا هم با ما هستند. توی این چند روز جاهای مختلفی مثل گنج نامه (شما اونجا خیلی شیطونی کردی  و همش میخواستی تنهایی راه بری ) ، مقبره بوعلی ، بازار لالجین رو رفتیم . با پارسا و سروش هم خیلی دوست شده بودی عمو حسین هم هی برات شعر میخوند توام دست می زدی . مامان جان سفر خیلی خوبی بود مخصوصاً که شما یه آب و هوایی عوض کردی . اینم عکس آرشام و بابا توی لالجین بقیه عکسها توی ادامه مطالب   عکس آرشام توی گنجنامه در حال فرفره بازی :   عکس آرشام بعد از خوردن دیزی و ماست : عکس آرشام تو مق...
19 خرداد 1391

یادداشت هایی برای پسرم :

آرشامی مامان لحظه به لحظه با تو بودن برام یه دنیا است . قربونت برم نمیدونی اون خنده های از ته دلت با مامان چه میکنه و خدا رو روزی چند بار با دیدن کارات شکر میکنم . عزیزم ممنونم از تمام حس های قشنگی که با وجودت در من زنده کردی . بقیه عکس ها در ادامه مطلب : پسرم این چند تا عکس از یکسال و دوماهگیته :   توی این عکس داری با مامان دالی بازی میکنی     توی این عکس میخواستم لباساتو عوض کنم که از دستم فرار کردی   توی این عکس هم طبق معمول موبایل مامان دست شما است ...
18 خرداد 1391

گردش آرشام با دوست های مامان :

پسر گلم دیروز ( جمعه 29/2/91 ) من و شما با دوستای مامان ( خاله سعیده ، خاله نفیسه و خاله ریحانه ) رفتیم شهرک غزالی و ناهار رو توی رستوران سنتی گراند هتل بودیم خیلی خوش گذشت . خصوصاً اجرای زنده موسیقی اش که کلی روحیه گرفتیم . راستی شما و خاله سعیده کلی با موزیک زنده ای که اجرا می شد حرکات موزون انجام دادید( عزیز مامان ، قربونت برم کلی دست دستی کردی ) بفیه عکس ها در ادامه مطلب : عکس های رستوران سنتی :   ...
18 خرداد 1391

صندلی ماشین :

  آرشام جان شما کم کم دیگه می تونید بشینید و من و بابا تصمیم گرفتیم که برای توی ماشین یه صندلی خوب و راحت بخریم . یه روز که دیگه کم کم داشت مرخصی زایمان مامان تموم می شد و باید دیگه تنهایی می تونستی تو ماشین بشینی بابا رفت و یه صندلی ماشین راحت و خوشگل برای شما خرید . اینم صندلی ماشینت عزیزم ...
18 خرداد 1391

اولین قدم برداشتن های آرشام :

آرشام جان مامان شما تقریباً یک ماهی هست که از مبل ها می گیری و بلند میشی ولی دیروز جمعه ١٨/٠١/٩١ خودت تنهایی یهو وسط اتاق دستت رو گذاشتی رو پاتو و بلند شدی وایسادی . مامان قربونت بره که لحظه به لحظه بزرگ شدنت چقدر قشنگه ، پسرم دیروز که پاشدی و یک قدم راه رفتی یهو یاد روزهای اول بدنیا اومدنت افتادم وای خدای من چقدر کوچولو بودی من جرات نداشتم حتی بغلت کنم . پسرم ، عمرم ، جونم ، عشقم ، بزرگ شو و قدم های بزرگ و محکم بردار تا به امید خدا همیشه و همه جا باعث افتخارمون باشی . ...
17 خرداد 1391

یادداشت هایی برای پسرم :

آرشام جان مامان نمی دونم چرا امروز اینجوریم بدجوری دلم برات تنگ شده بگذریم که هر روز تا موقعی که از سرکار برسم خونه دلم برای دیدنت لک می زنه ولی امروز مامان با روزهای دیگه فرق داره ، دارم از ندیدنت دیونه میشم . دوست دارم عقربه های ساعت زود به ساعت آمدن به خونه برسند ولی عزیزم همیشه این موقعه ها انگار این ساعتها تمومی نداره . پسرم ، قربونت برم امیدوارم شرایط مامان رو درک کنی و وقتی بزرگ شدی من و برای اومدن سرکار سرزنش نکنی عزیزم همه این کارا برای رفاه و آسایش شما است . هرچند که خونه مامانی بهت خیلی خوش میگذره و مامانی خیلی خیلی زحمت شما رو میکشه  اون بنده خدا از صبح زود تا بعداز ظهر همه کاراشو تعطیل می کنه تا به ش...
16 خرداد 1391

تشکر از مامانی :

  آرشام جان ، راستش بر خودم واجب مي دونم هر از چند گاهي بيام و تو وبلاگت از مامانی تشكر ويژه كنم . مامانی به نحو احسنت و بسيار بهتر از من به شما رسيدگي مي كنه و من از همين جا دستش رو مي بوسم كه خيال من رو بابت نگهداري از تو راحت كرده .....انقدر از صبح به شما مي رسه كه من خيالم بابت خوابت، خوراكت، قطره هات و خلاصه همه چيزت راحته ....... عزیزم ديروز که یه کم تب داشتی و صبح بردمت خونه مامانی اینا وقتی به مامانی گفتم مامان اگه آرشامی حالش بد شد زنگ بزن از شرکت بیام  خودم می دونستم که با اومدنم هم کاری از دستم بر نمی یاد و اون مامانی که تمام زحمت های شما رو می کشه (( پسرم وقتی برگشتم دیدم&n...
13 خرداد 1391